روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در محلی نشسته بود، پیرمردی زمین با کلنگ زمین را برای زراعت زیرورو می کرد. آن جناب گفت:
خدایا! آرزو را از دل این مرد به کلی زائل کن. در این موقع پیرمرد کلنگ خود را به یک طرف انداخت و روی زمین خوابید. ساعتی گذشت. عیسی (علیه السلام) باز عرض کرد: خداوندا! دو مرتبه آرزو را به آن برگردان. ناگاه آن مرد از جا حرکت کرده و شروع به کار نمود. حضرت عیسی (علیه السلام) جلو رفته پرسید: پیرمرد! چطور شد کلنگ را به زمین گذاشتی باز بعد از ساعت به کار مشغول شدی؟
گفت در بین کار کردن با خود گفتم تاکی باید زحمت بکشی تو مردی پیر و افتاده ای (شاید اجل همین الان به سراغت آمد) با این اندیشه دست از کار کشیدم، هنگامی که دو مرتبه شروع به کار کردم و با خود گفتم بالاخره فعلا که زنده هستی و برای هر موجود زنده وسایل زندگی لازم است باید کار کنی و زاد و توشه ای تهیه نمایی؛ این بود که باز کلنگ را برداشته مشغول شدم.
امید
نویسنده : محمد علی رضائی
آخرین نظرات