موشي و قورباغهای در كنار جوي آبي با هم زندگي ميكردند. روزي موش به قورباغه گفت: ای دوست عزيز، دلم ميخواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگيات را توي آب ميگذراني و من نميتوانم با تو به داخل آب بيايم.
قورباغه وقتي اصرار دوست خودرا ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ رابه پاي موش ببندند و سر ديگر رابه پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر رابا خبر كنند.
روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن وی را از زمين بلند كرد و به آسمان برد.
قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب ميپرسيدند عجب كلاغ حيلهگري!
چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش رابه پاي قورباغه بسته؟!! قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد ميزد اين است سزاي دوستي با مردم نا اهل
مجموعه : شهر حکایت های جالب
آخرین نظرات